سلام
هفتهای سخت،تلخ و بسیار تیرهای بود.خاکستری هم نه تیرهی تیره.یکی از جملههای حسن باعث شد به نوشتهای که چند وقت پیش برای خودم نوشتم مراجعه کنم و دوباره بخونمش که شاید انتهای این پست گذاشتمش.
پرده اول: خداحافظی
تا حالا از کسی خداحافظی نکرده بودم.خداحافظی به معنای واقعی کلمه.همونقدر که کلمه«تا ابد»ش برام دردآور بود کلمه«شاید تصادف»ش برام دلنشین بود.گفت که آدم باید خرد بشه بشکنه لهبشه و پودر بشه تا بتونه زندگی کنه تا بتونه زندگی بسازه.گفتنیها در این مورد زیاده فقط به نوشتن یه مصرع شعر اکتفا میکنم:جان را چه خوشی باشد بیصحبت جان جانانه.
پرده دوم:زمستون
زمستون فصل قشنگیه.از بقیه فصلها بیشتر دوسش دارم.از لهشدگی پاییز رد شدیم،همش هوس سیگار میکنه آدم،برف میاد،آدما لباسای قشنگ میپوشن،کلاه سویشرت رو میندازیم و. .شنبه زنگ میزنم برای کلاس دف.امیدوارم تایم کلاساش بهم بخوره.
پرده سوم:جملات
اونروز که داشتم صفحه اول کتابایی که به بقیه قراره کادو بدم رو مینوشتم و دیدم برای همه از امید و لبخند نوشتم و برام سوال پیش اومد که خودم چقدر امید دارم و چقدر این قوزک پام یاری رفتن داره؟!دلم میخواد برم ارتفاع،پشت مقبره شهدا رو چمنا بشینم به زندان اوین خیره بشم و «مزخرف»بگم یا شعر بخونم.سهشنبه قرار بود همینجوری بشه که. .خیلی زودتر از اینکه فکر کنید دیر میشه.
پرده چهارم:پیام آخر
پیامهای آخر جفتمون«میبینمت»هست ولی خب دیدنی در کار نیست حداقل فعلا.هر دفعه که میبینمت ش رو میبینم ناخودآگاه روش مکث میکنم،یکم میخندم و رد میشم.تا گریهمون نگرفته بریم پرده بعد:)
پرده پنجم:فغان
دلم میخواد برم کوه.لبه پرتگاه وایسم.داد بزنم تا گلوم بسوزه انگار که سنگ ریزه قورت دادم.من متنفرم،از این کشور،دولت،مردم،قاره.من از همه آدمایی که بهم ریاضی یاد دادن ولی شادی رو یاد ندادن متنفرم.من از آسکاریس و پانکراس متنفرم از انتگرال فوریه از بسط تیلور بدم میاد از اون سای دو ی مزخرف که معنی احتمال میده متنفرم،من از شاخص اوراق بهادار بیزارم،من فقط یه جایی یه کسی رو میخوام که بغلش هق بزنم گریه کنم تا این همه خستگی شسته بشه.از کی تصمیم گرفتیم اینهمه آشغال بشیم؟!
پرده ششم:نوشته
تو این پرده نوشتهای که اول پست حرفشو زدم میزارم:
جامعه پس از انقلاب ایران همواره درگیر دو مشکل بزرگ بوده است.مشکلاتی که با گذشت زمان و شکلگیری جامعه ایران،سر باز کرده و رخ نمایان کردهاند.دو مشکل دیده نشدن یا درک نشدن ومشکل اختلاف.اختلافات در ایران عموما به دو شکل طبقاتی و نسلی گریبان انسانها را میگیرد.اختلاف نسلی در ایران نه تنها رفته رفته ترمیم نشد،بلکه با گذر زمان و تغییرات مداوم در مسائل اجتماعی و تکنولوژیک،این تفاوت ها عمیقتر و گستردهتر شدند به طوری که حتی متولدین دهه هشتاد و هفتاد حتی قادر به برقراری ارتباط درست نیز نشدند.در این بیارزشی جامعه کنونی ایران،همچنان گروه قابل توجهی از ایرانیان هستند که به ارزشهای گذشته پایبند ماندهاند.این گروه بیشتر با نام سنتیها خطاب میشوند.پیشرفت ارتباطات باعث افزایش تفاوت و اختلاف میان گروه سنتیها و دوستداران غربگرا که خود را مدرن مینامند شد.در میان فشارهای قشر سنتی و حملههای فرهنگی غربی،این جوانان ایرانی بودند که در این میان به مانند تکه گوشتی میان نان له شدند.آنها ارزشهای متعلق به جامعه سنتی خود را از دست دادند و نتوانستند درک درستی از جامعه مدرن پیدا کنند و در نتیجه در ظواهر باقی ماندند.فشارهای اقتصادی از سوی دیگر باعث شدند تا مردم ایران مسائل مهمتر را فراموش کرده و بیشتر به فکر سیر کردن شکم خود باشند.بدین ترتیب اکثر فعالیتهای مردم با انگیزه پول صورت گرفت و پول خود را به عنوان اصلیترین و مهمترین هدف مردم در زندگی روزمره معرفی کرد.نبود پاسخ مناسب برای تخلیه هیجان ذاتی و همچنین کمبود شادی و از همه مهمترین ناتوانی در ایجاد شادی مشکلات دیگری بود که جامعه ایران با آن سروکله میزد.این مشکلات فرعی باعث شدند که جامعه به راحترین نحو ممکن شروع به تخلیه هیجان و ایجاد شادی بکند.شادیهای ظاهری،شادیهایی بودند که دیگر جزوی از فرهنگ مردم شده بودند.شادیهایی که برای چند ساعت بودند و بعد از آن چند ساعت خبری از آنها نبود.در نتیجه رواج این نوع شادیها،که عموما مغایر با ارزشهای سنتی بودند،مردم به انسانهایی بدل شدند که ظاهری شاد اما درونی افسرده داشتند.انسان گرسنه و ناشاد عموما سراغ کتاب نمیرود.سرانه مطالعه به شدت افت کرد به طوری که مطالعه کردن بجای آن که فعالیتی عادی باشد به یک ارزش والا بدل شد.درست است که صرف مطالعه باعث افزایش فرهنگ و درک اجتماعی نمیشود،اما کمبود،ضعف و حتی وجود اشتباه در سیستم آموزشی کشور این چرخه خراب را نابود کرد.حال ما با جامعهای سروکار داریم که ارزشی برای افراد آن جامعه تعریف نشده است بجز پول و درآمد.پولگرا شدن افراد باعث افزایش اختلاف طبقاتی و افزایش دروغ و فساد در جامعه شد.جامعه به نقطه بحرانی خود نزدیک میشود و در نهایت به انفجار میرسد.
در نهایت جامعه به سمت فردگرایی میرود به طوری که هر کسی تلاش میکند خود و یا نزدیکان خود را از مهلکه نجات دهد.بدین ترتیب انسانها بیشتر و بیشتر از هم فاصله میگیرند تا کار بجایی میرسد که آدمها همدیگر را دشمن تلقی میکنند!!
پرده آخر:
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بیبصر من میروم؟او میکشد قلاب را
درباره این سایت