سلام
امروز علیاکبری نیومد سر کلاس.بجاش آرمین و مهدی که تی ای کوانتوم هستن اومدن.آرمین آدم جالبیه.به نظرم در قبال همه چیزایی که بلده هیچ حس بهتر بودن و برتریای بهت نداره.کلا بعضی از فیزیکیا وقتی دارن با ترم پایینتر از خودشون حرف میزنن،حال میکنن سیس بگیرن که مثلا هنوز فلان چیزو نخوندی پس برو.
امروز بعد از دوسال بودن سر کلاسای دانشکده و سکوت کردن، سوال پرسیدم.نگاههای تقریبا متعجب بچهها که برمیگشتن و منو که ته کلاس نشسته بودم نگاه میکردن،برام بانمک بود!
صفری صب میگفت فیزیک نمیومدی میخواستی چی بری؟! مهندسی؟!خدایی به مهندسی نمیخوری.
میدونی جالب اینه که هر چی داریم میریم جلوتر من راحتتر دارم تمرین حل میکنم،کوییز میدم،فکر میکنم و به قول نیما خوشحال میشم.
امروز دوباره فهمیدم که چقدر نمیدونم.مثلا نمیدونم که cmb یا تابش پس زمینه کیهانی چیه.یا هنوز زندگینامه چهگوارا رو کامل نخوندم.یا نمیدونم نسبیت چی میگه و هزارتا یا ی دیگه.
به قول امیرحسین من نمیخوام مهندس باشم.راستش به نظرم حوصله سر بره.از کلاس الکترونیک این ترممون که یه مهندس درس میده،قشنگ متوجه شدم که اگه میرفتم مهندسی کلا چرت میزدم سر کلاسا.
میدونی قبلا نظرم این بود که سختترین کار دنیا گرفتن انتگرال روی کانتور بسته فلان که باید رزجو(به یاد اسکندری)حساب کنی و این حرفا، هستش ولی نظر الانم اینه که سخترین کار دنیا جدا کردن زندگی شخصی و زندگی حرفهای هست.همونی که آمریکنها بهش میگنpersonal life و career.جدا کردن کریر و پرسونال سخته واقعا و الان که فک میکنم از تابستون دارم سعی میکنم این معقوله رو بشناسم.از صحبت با فرهنگ شروع شد و تا پنیک اتکهای این اواخر ادامه داشت.به نظر شناختمش،شاید حالا باید راهی براش پیدا کنم.
امروز پا شدم رفتم طبقه سه تا از آرمین سوال بپرسم.تابستون هم میرفتم طبقه سه.امروز هم حسن از طبقه سه نوشت.میدونی راستش دوست داشتم من یکی از آدمای طبقه سه میبودم.
در پایان میخوام تشکر کنم از یکی بدون آوردن اسمش.ازت ممنونم و مرسی زیاد.مرسی که از مردم وقتی حواسشون نیست سر کلاس عکس میگیری و شب میری خوابگاه میفرستی براشون!:)
سلام
امروز شنبه بود ولی شبیه جمعه بود.از اون جمعهها که نه دل گرفته،نه مغز خستهس نه خوشی نه کلا هیچی.بی همه چیزی یجورایی.
حال اکثریت مقیم ساکن خوش نیست.خالی بندیای مشاور را باور کرده و به آینده دل میبندد.
پل گلدن گیت ندیده از دنیا نریم،پیپیر نداده نریم،مکدونالد نخورده نریم،کربلا نرفته نریم،نمایشنامه ننوشته نریم،این چنین رقصیدن میانه زمین آرزو به دل نریم،کنسرت علی عظیمی و نامجو نرفته نمیریم،دو نفره نخندیده نمیریم،لپ طفل خود را نکشیده نمیریم،جنایت و مکافات نخوانده نمیریم،قهرمانی لیورپول در لیگ برتر ندیده نمیریم،نسبیت را فهمیده از این دنیا بریم،تجریش بارونی را متر کنیم بعد بریم،فیلم مستند مورد نظرمان ساخته و بریم،به زور حسن را فن بمرانی کرده و بعد بریم،از نسیم مرعشی امضا گرفته و بریم،خمس و زکاتمان را پرداخت کرده و سپس بریم.
دیگه همین،ارزوی دیگهای نداریم.ما که اسکار و دکترامون رو تو خیال و تصورات مون بردیم و گرفتیم و دیگه چشم به دنیا نداریم.باشد که شما هم رستگار شوید!
«بیش از حد تلاش نکنید.»-چار بوکوفسکی
«بیخیال.»-خودم
«همینگوی میگه دنیا جای قشنگیه و ارزش جنگیدن داره،من با قسمت دومش موافقم.»-سامرست،فیلم سون
نظرت دوست عزیز؟!
گاهی آدم میخواد خودش رو برای آدمی ناشناس معنا کنه.
گاهی هم میخواد برای همهی به ظاهر آشناها بیمعنی بشه.
زمانی عجیب میشه که بخواد همزمان این دو اتفاق رخ بده.
اونوقت فقط نبودن هست که این دو شرط رو میکنه.
نبودن یا عدم.عدم کلمه بهتریه.کاش میشد معدوم شد.هم در زمان و هم در مکان.
گاهی هم میشه که خودتو رو نمیشناسی.حس میکنی این بدن و این روح هیچگاه همراه هم یک انسان رو تشکیل ندادن.شاید اون موقع به کمک بقیه نیاز داشته باشی.تا معنات کنن.برای خودت،معنات کنن.ولی اونا نیستن.
پایان
-گاهی وقتا آدم لای منگنه میمونه
بین موندن و رفتن
بین بودن و نبودن
بین گذشته و آینده
بین خوابیدن یا بلند شدن
بین تموم کردن یا ادامه دادن
بین.
-چند روزه که میخوام بنویسم،بگم حتی بخونم.
«سهم ما از دنیا سکوت شد
سکوتی به وسعت کلمات
به عمق دریاهای شور و شیرین
به بلندی برج میلاد
به خستگی پاییزی تهران
به نبستن امید به آینده
و به مرگ رویایی تعبیر نشده.»
-چشم به راه آخر هفته نشستهام،تا تمام بشود این هفتهی. .
-کاش میشد زمان رو قیچی.تق،تق.این روز،این هفته،این ماه،این سال، بریده میشد،گویی که در شمار عمرمان سنجیده نشده است هیچگاه.
-سخنی تازه بگو.سخن تازه؟!.
«با این که آواز همدم مرد خاطره بازه/عوض نمیشه جای تو با این ضبط قراضه»
-باران نزده خراب شدیم رفتیم تو دیوار،وای به حال تهران کرج بارانی و.
-و باز دوباره در تاریکی اتاق خوابی مملو از بیخوابی،زمزمه میکند:
«صورتک های خاموش سبز زرد سرخ
مردانی در انتظار بی ثمر تا چهار راهی دیگر
نی خیره به خیابان در رویایی پنجره ای
ای کاش چشمهای تو نقشی می شد
بی رنگ از عاشقان مست
ای کاش چشم های تو پر می شد
بی صدا از اواز کلیان
ای کاش ای کاش ای کاش
ترانه ای بخوان از غربتت
اینجا صورتک ها خاموشند»
سلام
کیوسک یه آهنگ داره به اسم آدم معمولی.بعضیها تو این دنیا خیلی خیلی معمولین.این آدما قدبلندی ندارن،خوشتیپ و کیوت نیستن،لای برگها عکس ندارن،نظرات روشنفکرانه ندارن،پاتوق ندارن،چال گونه،چشم سگ دار،موی بلند و خلت،زبان گیرا دلنشین،آثار سالوادور دالی و فلینی،کتابهای نیچه،قطعات شوپن و اینجور چیزا و در کل هیچ چیزی ندارن و نمیدونن و نخوندن.
معمولی بودن خوبیهایی هم داره.مثلا اینکه اکثرا تنهان یا دل کسی به حالشون نمیسوزه و اونا هم نمیسوزونن.
میدونی منم دوست دارم غیر معمولی میبودم راستش.مثلا دانشجو ادبیات دانشگاه تهران بودم،موهای بلندی داشتم،از این کت شیکا میپوشیدم با یه دونه از این دخترا که لباس گشاد میپوشن و عینک گرد میزنن و آل استار رنگی میپوشن دانشگاه تهران رو متر میکردیم.
زندگی آرومه.از حالت سینوسی دراومده و حالا شده یه تابع خطی که با شیب نزدیک به صفر داره رشد میکنه.حرف خاصی نیست.معمولیها حرف خاصی برای گفتن ندارن چون که.چون کهش رو نمیدونم.اصن شاید چون که نداره نمیدونم بیخیال.
«کاشکی میشد به هیچ چچچچییییی فکر نکرد.کاشکی میشد یه خواننده اوپرا میشدم،کت شلوار مشکی گرون قیمتم رو میپوشیدم و پاپیون زده میرفتم روی صحنه.با لبخند جواب تشویق حضار رو میدادم.پشت میکرون میایستادم و از اعماق وجود آواز(فریاد) میخوندم(میزدم).آوازهای(فریادهای)آدمی به هنگام پایان پذیرفتن یک درد،زیباترین و شکوهمندترین اصواتی هستند که یک انسان در طول زندگی خود به زبان میآورد.چرا که در این هنگام است که انسان توانسته است درد سرکوب شدن احساسات و همچنین غم سخت پیروی از عقل را به دوش بکشد و تن به شکست در برابر حقیت بدهد و آن هنگام است که تعادل برقرار میشود.تعادل.اما برقراری تعادل در هر چیزی که بوی حضور «دل» در آن به مشام برسد کاریست همچون کار سیزیف،همانقدر سخت همانقدر عبث ولی شیرین!پایان کار از ابتدا مشخص است اما تو همچون استراگون و ولادیمیر به انتظار می نشینی تا شاید گودو بیاید و تو را نجات دهد.انتظار.جمله منتظرت میمانم.آیا منتظرش بمانم یا آیا منتظرم میمانی؟آیا ولادیمیر یادش میماند که طناب را فردا بیاورد؟آیا شاخه درخت تحمل وزن مرا دارد؟آیا مرگ منتظر من است یا من منتظر مرگ؟!»
سلام
قطع شدن اجباری یک هفتهای نت باعث اتفاقای جالبی شد.مثلا از اون ول گشتنهای بیهدف و بیجهت اینستاگرامی بیرون کشیدم و الان تصمیم گرفتم هر وقت خواستم وقت هدر بدم پادکست گوش بدم بخاطر همین هر روز دانشگاه که میرم یه پادکستی حالا هر چی دانلود کنم و تو راه گوش میدم!
تصمیم گرفتم تی ای بشم!!فیزیک۴ یا کوانتوم!(البته اگه موافقت کنن)
حرف حساب:
امروز داشتم فکر میکردم که آیا احتمال و قوانینش چیز چرتی هستن یا نه و وقتی از بچهها پرسیدم کسی موافق حرف من پیدا نشد و همهشون خوشحال بودن با احتمال.احتمال خیلی موجود عجیبیه،خیلی خیلی عجیب!!
بگذریم؛گاهی وقتا آدم به اجبار یا به اختیار یا به تصادف،افرادی رو هر روز مجبور بشه ببینه.گاهی بعضب از این آدما یه چیز خاصی انگار دارن درونشون؛یچیزی که با خودت میگی کاش میشد با این آدم حرف بزنم،کاش میشد ازش بپرسم اونم وودی آلن رو به تارانتینو ترجیح میده یا اینکه طرفدار پروپاقرص نولان هست یا نیست یا اصن گدار و ملویل و آنجپولوس و باقی دوستان رو میشناسه یا اینکه دنیاش یه دنیای دیگهس!اینجور آدما ممکنه کنارت بشینن،غذا بخورن،مثل تو انتگرال بگیرن و حواسشون به ثابت انتگرالگیری نباشه یا اصن ممکنه حتی از ظاهرت هم خوششون نیاد و ندیده و نشنیده ازت بدشون بیاد!
امروز تو راه برگشت داشتم فکر میکردم کاش میشد از اهداف،دلایل،علایق،مقاصد و دیگر چیزهای هم مطلع بشیم.یچیزی مثل اون عینکی که مگنوسن تو سریال شرلوک داشت و تو کتاب اون رمز و راز های هر نفر رو بجای حافظه ابری و عینک تو گاوصندوق خونهش میذاشت!
یکی هست از بچههای نودوهفت دانشکده خودمون.کارهاش،خونسردی و بیخیالیش شاید،تنهاییش،نوع بودنش تو دانشکده و خصوصیات ظاهری رفتاریش برام خیلی جالب،عجیب و سوال برانگیز شده.دلیل این جذابیت شاید شبیه بودنش به یک نفر دیگهس.شباهتی که قبلن هم متوجهاش شده بودم.
خلاصه داشتم فکر میکردم با خودم که چقدر آدمهای زیادی هر روز از کنار هم رد میشن بدون اینکه حتی بهم نگاه کنن و این آدم ها میتونن چقدر شباهتها و تفاوتها با هم داشته باشن و چقدر زندگی انسانی یجوریه،نیست؟!
انیشتین(آینشتاین به قول عمو حسین)یه جمله داره که میگه سعی کنید جای اینکه خودتون رو به آدمها و اشیا گره بزنید به اهداف گره بزنید!البته از یه همچین آدمی همچین جملهای هم انتظار میره!آدم کلا دنبال سوالبرانگیزترین،عجیبترین،ناشناختهترین و هیجانانگیزترین چیزها هستش اما به نظرم پیچیدهترین و هیجانانگیزترین چیز دنیا خود آدمه.به نظرم خیلی دارم به لفظ آدم فکر میکنم،همون کوانتوم بهتره!
نیاز:
احساس نیازی که چند ماه پیش به یک مشاور،راهنما،دوست،دقیقا نمیدونم چی بناممش،داشتم الان دوباره زخم باز کرده!تو فیلم مغزهای کوچک زنگزده میگه که اگه آدم چوپون نداشته باشه تلفش میشه!راست میگه چوپون خیلی مهمه.به نظرم آدمایی که میگن ما تنهایی از مشکلات گذشتیم یا تنها فلان کردیم بیسار کردیم چرت در چرت میگن.شاید چوپون پیدا کردنی باشه،نمیدونم!؟آدمه تنها،آدم نیست؛شئ هست متحرک.
سخن پایانی:سعی میکنم از این به بعد هر شب پست بنویسم؛اسمشم میذارم روزشمار.
پایان نوشت:
.Talent is luck,the important thing in life is courage
Woody Allen-
سلام
امروز امتحان میان ترم آماری دادیم!خراب کردم و دلیلش هم معلوم بود.شاید آماری رو خوب خونده بودم و واقعا هم بلد بودم ولی برای امتحان دادن خوب نخونده بودم.در واقع درس خوندن برای امتحان و درس خوندن برای یادگرفتن زمین تا آسمون فرق داره!
نیاز دارم با یه نفر حرف بزنم.حرف خاصی نه هر حرفی اصن چرت و پرت بگیم و همین دیگه.
نت رو که قطع کردن باعث شد تا تصمیم بگیرم اینجا بنویسم جای جاهای دیگه.در واقع اینجا و توییتر.
امیدوارم!به آینده به فردا به هر چیزی.دو سه روز پیش که داشتم آماری میخوندم بعد اون زمان که برای فیزیک۴ میخوندم،دوباره لذت بردم.
میدونی زندگی تنها چیزی هست تو دنیا که هر چقدر فیزیکدانها تلاش کنن نمیتونن مدلی براش بنویسن!شاید یه روزی نظریه ریسمان یا نظریه استاندارد کیهان شناسی یا فیزیک اقتصاد یا هر چیز دیگه به یه مدل خیلی خوب و عالی برسن ولی این زندگی مسخره رو نمیشه مدلش کرد و هیچوقت نمیشه گفت که این مدل نشدنه خوبه یا بد!
حالا مدل خوب چیه و اصن منظور از مدل چیه؟!مدل در واقع ریاضیاتی هست که برای یه سیستم مینویسیم مثل همون معادلاتی که برای یه جسم مینوشتیم با استفاده از قوانین نیوتن تو دبیرستان.حالا مدل خوب مدلی هست که یک با تجربه ما بخونه و دو بتونه پیش بینی کنه برامون.مثلا اون معادلات میتونن بهمون بگن اگه نیرو رو فلان بذاریم،شتاب سیستممون چی میشه.حالا برمیگردیم به قصه مدل کردن زندگی.اولا که حالتهای این سیستم یعنی سیستم زندگی،بسیار بسیار زیاده یا به قول دکتر حوسینی مولتیسیپیتیش خیلی زیاده.در واقع مولتیسیپیتی کل مون زیاده.پس کارمون خیلی سخت میشه.حالا از این که بگذریم آخه مگه میشه این زندگی رو پیشبینی کرد؟!حالا چرا چون زندگی ترکیبی از عقل و حس هستش و خب همین بسه برای نامدلایبل بودن زندگی!
شنبه فیفا دی تموم میشه،لیگ جزیره،کلاسای دانشگاه،تمرین تحویل دادن ها و غیره و غیره دوباره شروع میشن و به نظرم بعضی وقتا نیاز به روتین،به روزمرگی یا به روزمردگی حتی نیاز داریم تا قدر بیرون زدن از چهارچوبها رو بدونیم،تا قدر چهارچوبهامون رو بدونیم!
«زندگی یک مجموعه منظم از بینظمیهاست
یه مجموعه معقول از بیعقلیها
له شده زیرپای عرف اجتماع
خوب ولی اشتباه!!»
پایان نوشت:آهنگ لمس بهرام اینقدر خود الانم هست که وحشت دارم از شنیدنش!وحشت دارم از گفتم اون کلمه چهار بخشی و ترجیح میدم نگمش.
سلام
با خودم قرار گذاشته بودم که امشب بنویسم ولی الان که لپتاپ رو باز شده جلوی خودم دیدم هیچ نظری نداشتم که چی بنویسم تا اینکه طلوع خونین فریدون فروغی پلی شد!
دیشب حالم خوب نبود.خیلی بد در حد تابع دلتا بی سروته بودم.صبح که پا شدم(بیخیال دانشگاه رفتن شده بودم)کتابی که امیرحسین با امضای گلشنی برای من و چندتا از بچه ها آورده بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بعدش جنایت و مکافات رو ادامه دادم و هی بین این دوتا کتاب سویچ کردم.تصمیم گرفتم درمورد کتاب بنویسم.شروع کتاب خوندنم از تابستونی بود که اول ابتدایی رو تموم کرده بودم و مامانم برای اینکه خوندن یادم نره اول یه کتاب میداد دستم و میگفت اول این کتابو با صدای بلند بخون بعد برو بازی کن.روزای اول خیلی خوش نمیگذشت ولی کم کم برام این کار جالب شد.سالهای بعدش عاشق این کتابایی شدم که رمانهای بلند کلاسیک رو خلاصه میکردن.مثلا جک و لوبیای سحرآمیز یا بند انگشتی و بینوایان رو یادمه کوتاه شده اشون خوندم.تا اینکه سوم دبستان تن تن خوندم و از اونجا بود که عاشق خوندن شدم.خوندن و تصور کردن.کتابها موجودات جالبی هستن.باید براشون وقت بذاری و اگه مودت به کتاب نخوره حتی اگه اون کتاب شاهکار و این حرفا باشه در نظرت چرتی بیش نمیاد.کتاب هم باعث میشه آدم از تنهایی فرار کنه و هم باعث تنها شدن میشه!مخصوصا اون لحظه که کتاب رو میبندی و برمیگردی به دنیا و لجظه خودت.یکی از کارهایی که وقتی حالم خوب نیست میکنم این هست که پا میشم میرم یه کتابفروشی و بدون اینکه کتاب خاصی مد نظرم باشه برای خریدن،تو کتابفروشی میچرخم و کتاب میخرم.داشتم به سه تا کتابی که الان دارم میخونم فکر میکردم و به بی ارتباطی شون.جنایت و مکافات داستایوفسکی،تحلیلی از دیدگاه های فلسفی فیزیکدانان معاصر از گلشنی،مردی در تاریکی از پل استر.سه کتاب با سه دنیای متفاوت و تنها توضیحی که برای این اتفاق دارم اینه که الان تنهام و به دنیای این آدما و کتاباشون پناه بردم.
خب کمی از این فضای چرت و خشک کتابی فاصله بگیریم و بریم سراغ زندگی.
نت مادری رو وصل نمیکنه و خسته شدم از چک کردن سایتهای خبری که همش درمورد مهناز افشار و اغتشاشگران نوشتن!!
امروز قرار بود الکترومغناطیس مزخرف رو بخونم که مالید و نشد و خداروشکر که نشد!!
کلوزآپ کیارستمی رو دیدم و همین!!
بهشتی گات تلنت گذاشتن تو دانشگاه!!(بهشتی گات خلت اند قربان باید بزارن)
از فردا یا شاید هفته بعد قراره شانت جای احمدآقا بهمون کوانتوم بگه و من دقیقا نمیدونم چرا خوشحالیم!!
داشتم نوشته هایی که تو نت گوشیم نوشتم رو مرور میکردم و نگاه شون میکردم که رسیدم به این:
قسم به باریکه نور تابیده از پنجره نامریی
قسم به من بیهمراه،میان این حجم تنهایی
قسم به شعر شدنم جای شعر گفتنم برایت
قسم به بیباده مست شدنم به هنگام دیدارت
قسم به بیهودگی مشاور و قرص و دیازپام
قسم به ژلوفن بودن خندههات برای سردرد هام
قسم به خندیدنم به هنگام حرفهات
قسم به اشکهام به وقت نبودنهات
قسم به تو که رفتی و نشدی همراه
قسم به من که ماندم و شدم گمراه
قصه اینه که یه وقتایی خوب نیستی یعنی هر کاری کنی تا سعی کنی به خودت بقبولونی که ببین من خوبم ببین دنیا هنوز قشنگیاش رو داره،ولی نمیشه چون اصل حالت خوب نیست.نیاز دارم کامبیز حسینی یه برنامه بسازه فارغ از مسائل ی بیاد بشینه پشت میکروفونش یکم حرف بزنه برامون حالمون گرفته بشه له بشیم بلکه از این وضع دربیایم.یا نامجو یه آلبوم بده یا هومن سیدی فیلم بسازه نمیدونم یکی یه کاری بکنه وگرنه گور بابای جوکر تاد فیلیپس و فیلم هالیوودی تارانتینو و آهنگای بیلی عیش و اد شیرن و اون اوسکولای آمریکایی و غربی.غم،چیزیه که ورژن هر کشور با ورژن کشور دیگهاش فرق میکنه.مثلا یه دوست ساکن پاغیس داد زدنای تو کوه مرضیه در آخر تهران من برای فروش رو نمیتونه درک کنه یا وقتی نامجو میخونه دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده رو چجوری میخوای برای یه کانادایی توضیح بدی تا عمق وفا نداشتن رو بفهمه؟!
خلاصه به باد رفتیم به هرچه که وزیده بود پیش از ما!
پایان نوشت:طلوع خونین از فریدون فروغی و خداحافظ.
«یکی آمد با پتک سیاه
پرواز را کشت.»
سلام
چند هفتهای بود میخواستم پست بنویسم.دلیل تصمیمم بر ننوشتن رو واقعا نمیدونم و نمیفهمم.
پرده اول:چاه پتانسیل
خب حالا اول یکم درمورد چاه پتانسیل بگم.چاه پتانسیل یه سوال معروف یا شایدم معروفترین سوال تو مکانیک کوانتومی هستش.چاه پتانسیل دوتا دیواره داره که پتانسیل یا بینهایت هست تو این دیوارهها یا یه عدد محدود و بین دوتا دیواره یا همون درون چاه،پتانسیل صفر هستش.حالا ما یه ذره رو پرت میکنیم وسط این چاه و تابع موج و توزیع احتمال و این چیزا رو محاسبه میکنیم.من چاه نامتناهی رو دوست دارم چون که ذره هیچوقت نمیتونه از چاه بره بیرون!
پرده دوم:پاییز شوم
چند روز پیش،یکی توییت کرده بود که پاییز نودوهشت رو هیچوقت فراموش نمی کنیم.پاییز امسال تنها اسمی که براش میتونم بزارم پاییز شوم هست.بجز روز اولش یعنی یک مهر،بقیهش خیلی خیلی خیلی حالبهمزدن،اعصابخوردکن و به معنای واقعی کلمه گه بود.نکته چرت ماجرا امیدواریم به پاییز امسال بود،که خب گند خورد توش.از اون همه انرژی اول پاییز و اخرای شهریور،یه ادم خسته،داغون و خموده باقی مونده که حس میکنه همه چیزشو از دست داده.دیگه رفتن یا نرفتن،ارشد خوندن یا نخوندن،چی خوندن،معدل،حال خوب و کلا هر چیزی که آدم بهش فکر میکنه،دیگه خیلی برام مهم نیست.این جبر مزخرف جغرافیایی رو احساس میکنم به طور کامل حس کردم!
پرده سوم:آیلتس
جمعهها میرم کلاس زبان.به قول نیما باهاش خوشحالم.بیشتر با اون چهل دقیقه پیادهروی بعد کلاس تا ایستگاه تاکسی خوشحالم.چهار نفریم،یه پسره که از اون تیپ آدماس که من حال نمیکنم باهاشون از اون آدم زیادی اجتماعیها و رو مخا.یه دختره که بیست هفت سالشه و میخواد آیلتس بگیره و بره و منو یاد خالهم میندازه و به نظرم موفق میشه و یه دختر دیگه که امروز فهمیدم دانشگاه خودمون مدیریت میخونه.حداقلش اینه که مجبور میشم با چند نفر ارتباط برقرار کنم اونم با زبان انگلیسی،که اینکارو دوست دارم باحاله.
پرده سوم:(بدون عنوان)
نوشتن و حرف زدن از اون چیزی که تو دل آدم میگذره خیلی سخته،یا حداقلش برای من اینجوریه.فرق الان با چند وقت پیش اینه که حداقل اون تیکه دل،درد و غم نداره.ولی خب نمیشه همچنان کنار اومد.بیخیال.
پرده چهارم: دانشکده
آقا رضا عاشق شد بعدم فارغ شد،صفری رو هنوزم نفهمیدم چی شد،بقیه هم مثل همیشه.این وسط حسن مورد عجیب امسال بود.تغییرات بعضی آدما چقدر به معنای واقعی کلمه عجیب میتونه باشه.نمیدونم الان حسن چجوریه،اصن میشه باهاش حرف زد یا نمیشه ولی خب فردا تولدشه بهرحال تولدت مبارک حسنک وزیر!قصد داشتم یه پست کامل بنویسم برای فردا،یعنی قبلنا تصمیمم این بود که خب اوضاع مساعد نیست.تو اون دسته آدمایی قرار میگیری که بعضی وقتا میگم کاش میشد دوباره با این آدم آشنا بشم درست عین همون اول روزهای آشنایی و دوستی.تولدت مبارک!!
پرده پنجم:کتاب
به نظرم یکی از چیزایی که بدجور آدمو سبک و آروم میکنه کتاب هستش.در راستای همین نظر شخصی،تصمیم گرفتم به هر کس و به هر مناسبتی خواستم کادو بدم،یه کتاب رو در کنار هر چیزی بهش کادو بدم.کتاب دانایی میاره و مونس تنهایی و این جور مزخرفات رو بریزید دور،کتاب فرصت زندگی کردن میده به آدم همینو بس.
پرده ششم:سهراب
من عاشق سهرابم،سپهریشون.اگه میشد جای یه آدم تو تاریخ زندگی کنم قطعا جای سهراب بودن رو انتخاب میکردم.توی اشعارش یه آرامش خاصی نهفتهس درست مثل اون مونولوگ افشاریان که میگفت:«دستی به شانه یا تکان دادن،که به گفتن جمله منتظرت میمانم،میماند.»در همین راستا منم تصمیم گرفتم منتظرش بمونم،یکسال دوسال چهارسال شایدم بیشتر،شاید اومد شایدم نیومد مهم نیست ولی من منتظرش میمونم.
-منتظرت میمونم،بیا:))).
گیاه تلخ افسونی!
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابشها که نریخت!
و در رگهایم چه عطشها که نشکفت!
آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
غبار نیلی شبها راهم میگرفت
و غریو ریگ روان خوابم میربود.
چه رویاها که پاره شد!
و چه نزدیکها که دور نرفت!
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود.
آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
دیار من آن سوی بیابان هاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افقها چه فریبها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهابها چه بیراههها که نشانم نداد!
آمدم تا ترا بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی!
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم.
-سهراب سپهری
پرده آخر:
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد.
-سایه
سلام
هفتهای سخت،تلخ و بسیار تیرهای بود.خاکستری هم نه تیرهی تیره.یکی از جملههای حسن باعث شد به نوشتهای که چند وقت پیش برای خودم نوشتم مراجعه کنم و دوباره بخونمش که شاید انتهای این پست گذاشتمش.
پرده اول: خداحافظی
تا حالا از کسی خداحافظی نکرده بودم.خداحافظی به معنای واقعی کلمه.همونقدر که کلمه«تا ابد»ش برام دردآور بود کلمه«شاید تصادف»ش برام دلنشین بود.گفت که آدم باید خرد بشه بشکنه لهبشه و پودر بشه تا بتونه زندگی کنه تا بتونه زندگی بسازه.گفتنیها در این مورد زیاده فقط به نوشتن یه مصرع شعر اکتفا میکنم:جان را چه خوشی باشد بیصحبت جان جانانه.
پرده دوم:زمستون
زمستون فصل قشنگیه.از بقیه فصلها بیشتر دوسش دارم.از لهشدگی پاییز رد شدیم،همش هوس سیگار میکنه آدم،برف میاد،آدما لباسای قشنگ میپوشن،کلاه سویشرت رو میندازیم و. .شنبه زنگ میزنم برای کلاس دف.امیدوارم تایم کلاساش بهم بخوره.
پرده سوم:جملات
اونروز که داشتم صفحه اول کتابایی که به بقیه قراره کادو بدم رو مینوشتم و دیدم برای همه از امید و لبخند نوشتم و برام سوال پیش اومد که خودم چقدر امید دارم و چقدر این قوزک پام یاری رفتن داره؟!دلم میخواد برم ارتفاع،پشت مقبره شهدا رو چمنا بشینم به زندان اوین خیره بشم و «مزخرف»بگم یا شعر بخونم.سهشنبه قرار بود همینجوری بشه که. .خیلی زودتر از اینکه فکر کنید دیر میشه.
پرده چهارم:پیام آخر
پیامهای آخر جفتمون«میبینمت»هست ولی خب دیدنی در کار نیست حداقل فعلا.هر دفعه که میبینمت ش رو میبینم ناخودآگاه روش مکث میکنم،یکم میخندم و رد میشم.تا گریهمون نگرفته بریم پرده بعد:)
پرده پنجم:فغان
دلم میخواد برم کوه.لبه پرتگاه وایسم.داد بزنم تا گلوم بسوزه انگار که سنگ ریزه قورت دادم.من متنفرم،از این کشور،دولت،مردم،قاره.من از همه آدمایی که بهم ریاضی یاد دادن ولی شادی رو یاد ندادن متنفرم.من از آسکاریس و پانکراس متنفرم از انتگرال فوریه از بسط تیلور بدم میاد از اون سای دو ی مزخرف که معنی احتمال میده متنفرم،من از شاخص اوراق بهادار بیزارم،من فقط یه جایی یه کسی رو میخوام که بغلش هق بزنم گریه کنم تا این همه خستگی شسته بشه.از کی تصمیم گرفتیم اینهمه آشغال بشیم؟!
پرده ششم:نوشته
تو این پرده نوشتهای که اول پست حرفشو زدم میزارم:
جامعه پس از انقلاب ایران همواره درگیر دو مشکل بزرگ بوده است.مشکلاتی که با گذشت زمان و شکلگیری جامعه ایران،سر باز کرده و رخ نمایان کردهاند.دو مشکل دیده نشدن یا درک نشدن ومشکل اختلاف.اختلافات در ایران عموما به دو شکل طبقاتی و نسلی گریبان انسانها را میگیرد.اختلاف نسلی در ایران نه تنها رفته رفته ترمیم نشد،بلکه با گذر زمان و تغییرات مداوم در مسائل اجتماعی و تکنولوژیک،این تفاوت ها عمیقتر و گستردهتر شدند به طوری که حتی متولدین دهه هشتاد و هفتاد حتی قادر به برقراری ارتباط درست نیز نشدند.در این بیارزشی جامعه کنونی ایران،همچنان گروه قابل توجهی از ایرانیان هستند که به ارزشهای گذشته پایبند ماندهاند.این گروه بیشتر با نام سنتیها خطاب میشوند.پیشرفت ارتباطات باعث افزایش تفاوت و اختلاف میان گروه سنتیها و دوستداران غربگرا که خود را مدرن مینامند شد.در میان فشارهای قشر سنتی و حملههای فرهنگی غربی،این جوانان ایرانی بودند که در این میان به مانند تکه گوشتی میان نان له شدند.آنها ارزشهای متعلق به جامعه سنتی خود را از دست دادند و نتوانستند درک درستی از جامعه مدرن پیدا کنند و در نتیجه در ظواهر باقی ماندند.فشارهای اقتصادی از سوی دیگر باعث شدند تا مردم ایران مسائل مهمتر را فراموش کرده و بیشتر به فکر سیر کردن شکم خود باشند.بدین ترتیب اکثر فعالیتهای مردم با انگیزه پول صورت گرفت و پول خود را به عنوان اصلیترین و مهمترین هدف مردم در زندگی روزمره معرفی کرد.نبود پاسخ مناسب برای تخلیه هیجان ذاتی و همچنین کمبود شادی و از همه مهمترین ناتوانی در ایجاد شادی مشکلات دیگری بود که جامعه ایران با آن سروکله میزد.این مشکلات فرعی باعث شدند که جامعه به راحترین نحو ممکن شروع به تخلیه هیجان و ایجاد شادی بکند.شادیهای ظاهری،شادیهایی بودند که دیگر جزوی از فرهنگ مردم شده بودند.شادیهایی که برای چند ساعت بودند و بعد از آن چند ساعت خبری از آنها نبود.در نتیجه رواج این نوع شادیها،که عموما مغایر با ارزشهای سنتی بودند،مردم به انسانهایی بدل شدند که ظاهری شاد اما درونی افسرده داشتند.انسان گرسنه و ناشاد عموما سراغ کتاب نمیرود.سرانه مطالعه به شدت افت کرد به طوری که مطالعه کردن بجای آن که فعالیتی عادی باشد به یک ارزش والا بدل شد.درست است که صرف مطالعه باعث افزایش فرهنگ و درک اجتماعی نمیشود،اما کمبود،ضعف و حتی وجود اشتباه در سیستم آموزشی کشور این چرخه خراب را نابود کرد.حال ما با جامعهای سروکار داریم که ارزشی برای افراد آن جامعه تعریف نشده است بجز پول و درآمد.پولگرا شدن افراد باعث افزایش اختلاف طبقاتی و افزایش دروغ و فساد در جامعه شد.جامعه به نقطه بحرانی خود نزدیک میشود و در نهایت به انفجار میرسد.
در نهایت جامعه به سمت فردگرایی میرود به طوری که هر کسی تلاش میکند خود و یا نزدیکان خود را از مهلکه نجات دهد.بدین ترتیب انسانها بیشتر و بیشتر از هم فاصله میگیرند تا کار بجایی میرسد که آدمها همدیگر را دشمن تلقی میکنند!!
پرده آخر:
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بیبصر من میروم؟او میکشد قلاب را
طبق باور اگزیستانسیالیستها زندگی بیمعناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا دهد.
سلام
اگه که اگزیستانسیالیسم رو در گوگل سرچ کنید و وارد ویکی پدیا بشید وسط همون خطای اول به این جمله بالا برمیخورید.یادمه شب روزی که کنکور دادم این جمله رو خوندم و امروز صبح دوباره بهش فکر کردم.خیلی دوست دارم این جمله رو حتی اگه نفهمم معنیش دقیقا چیه.به این فکر کردم چقدر میتونم به زندگی خودم معنا بدم چقدر؟!
پرده اول:تصمیم
کرایف درمورد مسی میگه که تفاوت بزرگ مسی با بقیه اینه که مسی میتونه توی یک زمان خیلی کم تصمیمش رو عوض کنه و هی این کار رو تکرار کنه.امروز رفتم بازی تیم دسته یک کرج رو دیدم.تو همون سالنی که قبلا خودمون توش تمرین میکردیم،همون مربی،حتی آقا سعید هم برگشته بود.آقا سعید و بداخلاقیاش تو زمین و شوخیاش بیرون زمین.من چهارسال پیش یه تصمیمی گرفتم.تصمیم گرفتم درس بخونم و ورزش رو بزارم کنار.میدونم خیلی صفر و یکی عمل کردم ولی من نمیتونستم تو اون سن و وضعیت جفتش رو ببرم جلو.نتیجه شد فیزیک بهشتی،انتخاب سوم از دوازده انتخاب پر شده تو برگه انتخاب رشته.الان دو سال و نیم از اون شبی که کل خانوادهای که سالهای سال من یا بهتره بگم ما رو تنها گذاشته بودن،بهم زنگ میزدن و تبریک میگفتن میگذره.کلی حرف کلی آدم کلی اتفاق گذشته.کلی گریه کلی خنده کلی بالا کلی پایین.الان میخوام به خودم اعلام کنم که تصمیم چهارسال و نیم پیشت درست بوده پسر!
پرده دوم:کوبی برایانت
هفته پیش کوبی و هلیکوپترش سقوط کردن.راستش من خیلی کوبی رو دوست نداشتم چون پاس کم میداد و کلا بازیکن بازیسازی نبود.یه مربی بود تو کرج که یک سال شد مربی نونهالان استان و بخاطر لج بابام منو برنداشت.یه بار سر تمرین گفت آقای کوبی برایانت کارمند باشگاه لیکرز هستش یعنی هشت صبح کارت میزنه وارد باشگاه میشه صبونه میخوره با تیم تمرین میکنه بعد تا هزارتا شوتش رو نزنه نمیره خونه.چقدر ما هم مثل کوبی کار میکنیم؟کوبی به این معروفه که با وجود مصدومیتهای مختلف بازم برمیگشت و بازی میکرد و تو زندگی الان هم این افتادنهای واحد و نمره کم شدن ها عین مصدومیت میمونه،باید برگشت حسن.میدونی به نظرم آدم تو مسیر زندگی،با وجود همه اتفاقات و سختیها باید باز هم تلاش کنه.وازه مدنظرم برای تلاش(attempt)هست.آدم باید هی اتمپت کنه و هی اتمپت کنه تا بالاخره یکی از این اتمپتها نتیجه بده و آدم رو دور بیوفته و به قول ما بسکتبالیها on fire بشه و آدم آن فایر شده سخت میشه مهار کرد.آندروود میگه شانس با آدمی همراهه که بیشتر تلاش کنه.
پرده سوم:جهان
امروز فیلم جهان با من برقص رو دیدم.عاشق این فیلم و علی مصفا شدم.میدونی یجورایی شبیه کاراکترهایی بود که صابر ابر بازی میکنه فقط غمش کمتر بود.یجا بود جهان با دخترش راه میرفت و حرف میزدن،چقدر دلم خواست دختر میداشتم.چقدر حرف جواد عزتی رو دوست داشتم که میگفت هیچوقت هیچچیزی به طور کامل تموم نمیشه هیچی.به این فکر کردم وقتی من به میانسالی برسم زندگیم چجوریه.آدمی که هستم،آدمایی که میبینم،هنوزم نالهم یا نه،اصن به اون سنها میرسم.
پرده چهارم:اوضاع کتابی
ناتور دشت تموم شد.راستش دوسش نداشتم.دختری در قطار رو شروع کردم و راضیام.چرا همش تو فاصله بین دو ترم یه کتاب از یه نویسنده زن میخونم؟سال بلوا و سمت آبی آتش هم امروز رسید.امیرحسین حلقه میخواد راه بندازه و نزدیک خونهمون بوکلند باز شده:)
حالم خوبه.از تو و درون خوبم،شاید خیلی نه ولی حسم خوبه.
چقدر دلم میخواد بلد بودم چیکار کنم تا بقیه هم حالشون هر چند کم بهتر بشه.
پرده آخر:
مونولوگ پایانی فیلم جهان با من برقص:
آدما باید زندگی خودشون رو بکنن و اگه شد و دوست داشتن گاهی کنار هم باشن.کنار هم باشن و بیحوصله باشن.کنار هم باشن و دعوا کنن.کنار هم باشن و شاد باشن.کنار هم باشن و زندگی معمولیشون رو بکنن.کنار هم باشن،همین که گاهی باشن بسه.
سلام
خب برای اولینبار اومدم اینجا و قرار نیست ناله کنم.هفته قبل سعی کردم به قول مبینا افسرده نباشم.گرچه آخرای هفته یکم افت کردم که آخر سر دلیل اون افت کردن رو حذف کردم ولی الان بازم انرژی فول شده.هفته رو یه روز شیفت دادم عقب یعنی پنجشنبه شده روز استراحت و هوا کردن و جمعه شده روز شروع هفته.
یه پلن کلی ریختم برای آینده.تا آخر این ترم باید برنامهنویسی رو به حدی برسونم که بتونم به قول دکتر فرهنگ یه محاسبه ساده هم قاطی پروژهام بکنم.گام بعدی پلن کار کردن با فرهنگ تو تابستونه و بعدش تو سال آینده یه پروژه با نیما.گام بعدی دقت در برداشتن درسها و داشتن پلن بی در صورت حذف کردن یکی از درسها.خب از پلنهای درسی بگذریم و برسیم به پلنهای شخصی.گام اول دایورت کردن نظرات و انتقادات توصیهها و سرکوفتهای افرادی که این مسیر مد نظر من رو نرفتن.به شئت میخوام به شاهین گوش کنم و فردا شب احتمالا بلاگش رو شخم بزنم.پلن بعدی حذف همون چیزیه که مبینا بهش گفت موانع(ولی دوستا موانع نیستن چون اگه موانعت باشن دوستت نیستن)سعی کردم بعضی موانع رو حذف کنم و یکیش رو این هفته حذف کردم.گام بعدی این بود که بعضی آهنگها رو گوش ندم و بعضیها رو بیشتر گوش بدم مثلا الان دارم کنسرت لایو آید کویین رو گوش میدم.پلن بعدی حذف اعتیادها در انواع و اقسام هست و حتما در جریانید اعتیاد فقط سیگار و الکل نیست و میتونه خیلی چیزا باشه.گامهای دیگه رو هم بیخیال میشم چون طولانی و حوصلهسربر میشه.
خیلی وقتا منتظریم که یه اتفاقی یا یه نفری تو زندگیمون رخ بده تا بشه نقطه عطفمون و ما رو هل بده سمت قله یا برعکس سمت قعر.این خیلی انتظار بیهوده و حوصلهسربری خواهد بود.میدونی من با اون دست آدمایی هم که میگن همه چیز به خودت بستگی داره هم مخالفم.به نظرم زندگی یه جایی بین این دوتا در جریانه.
به نظرم بعضی وقتا تو زندگی تنها کاری که آدم باید بکنه این هست که سرش رو بندازه پایین و کاری که باید رو بکنه.یه مثالی رو همیشه آقا پژمان میزد برامون.یه بار قبل شروع یه بازی حساس وقتی پنج تای اول نشستیم رو نیمکت بزرگ روی کلیپبورد یا همون صفحه کوچیکه عکس زمین بسکتبال هست و دست مربیاست بزگ نوشت بازیکن و گفت آقایون اسم شما بازیکن هست پس سرتون بندازید پایین و فقط بازیتون رو بکنید و تا وقتی سوت آخر بازی رو داور نزده کاری به تابلو و داور و هر چیز دیگه نداشته باشد فقط بازیتون رو بکنید.بعضی وقتا تو زندگی یادمون میره فقط باید بازیمون رو بکنیم و حالا یا در اثر بیشتر خواستن یا برعکس در اثر کم خواستن قواعد بازی کردن رو یادمون میره.
هفته پیش شنای پروانه رو دیدم.اولین بار بود یه فیلم رو تو جشنواره فجر میدیدم.نمیخوام قصه فیلم رو لو بدم.بعضی وقتا آدم مثل حجت(جواد عزتی)باید تنها جلوی یک شهر و آدماش بجنگه حتی جلوی دوستاش و خانوادهاش ولی باید همیشه یادش باشه که خودش رو باید بیشتر از بقیه دوست داشته باشه و بعدش آدمایی که براش ارزش قائلن.رابطهای که الان با خانواده و دوستام ساختم رو دوست دارم و نمیخوام خرابش کنم.از یجایی به بعد فقط باید حفظ کنی روابط رو نه اینکه بسازیشون.خیلیا اینو قبول ندارن و میگن همچین چیزی یعنی اون رابطه تموم شده ولی من معتقدم از یجای به بعد این نگه داشتنه تازه شیرینی اون ارتباط رو میفهمی حالا هر نوع رابطه که میخواد باشه.
الان فقط مشکل خوابم اذیتم میکنه و نمیدونم چرا.امیدوارم در اثر شلوغی هفتهها اینم حل بشه.
سر میانترم کوانتوم داشتم به طرز جالبی سوال حل میکردم.رو تخت نشسته بودم و لپتاپ رو پا و تخته شاسی در دست داشتم سوال حل میکردم که یهو آهنگ allez allez allez ورژن لیورپولیش پلی شد و شروع کدم خوندنش و حل کردن سوالا.یه جور حال باحالی داشت خوندن اون شعار و آهنگ و حل کردن سوالا و بعضی وقتا اینقدر هیجانزده میشدم که دستامو باز میکردم انگار که تو استادیوم وایسادم و در حالی که چشمام به سای ایکس بود داشتم داد میزدم allez allez allez.این آهنگ شعار رو که همخونی دوستامون هم توشه رو انتهای این پست براتون میزارم.
در آخر باید بگم ما لیورپولیم و همیشه بازخواهیم گشت.
سلام
همه چیز از جمله«جمعهای بیشتر از چهار نفر رو نمیتونه تحمل کنه شروع شد.»بهش که فکر کردم دیدم درسته.فرقی نمیکنه ادمای این جمع کی باشن انگار تجمع بیشتر از چهار نفر برای من قغله.حالا کاری که من کردم این بود که این عدد رو به یک تقلیل دادم.تحمع بیشتر از یک نفر قفل شد.فعلا باید سعی کنم با خودم کنار بیام و کنار اومدم.بجای نفر دوم یا سوم یه چیز دیگه اضافه کردم.
هفتهی گذشته سعی کردم یه چیزایی رو تجربه کنم.دور شدن و فاصله گرفتن از آدما یکیشون بود.دیشب پریشب امیرحسین داشت همینجور حرف میزد که من یهو نوشتم اجتماع و جمع شدن خیلی هم چیز جالبی نیست و الان ترجیح میدم منزوی باشم.یادمه وقتی اولینبار نمایش هر کسی روز میمیرد یا شب من شبانهروز رو دیدم،با خودم به این نتیجه رسیدم که با کنار هم بودن مشکلات شاید حل نشن ولی یکم قابل تحمل تر میشن.ولی فکرم مزخرف بود یه چرت واقعی.معلم ادبیات چهارم دبیرستان مون میگفت یه دوست داره که فقط برای خریدن رومه از خونه بیرون میاد و کاملا منزویوار زندگی میکنه.چقدر حال کرده بودم با اون کارش.میدونی ما آدما خیلی کمتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم به یه ور هم دیگه نیستیم.سال اول دانشگاه این مسئله خیلی برام جا افتاد.بابام همیشه میگه دوست و رفیق به هیچ درد آدم نمیخوره.کسی که از بچگی تا حدود سی و پنج سالگی کلی اهل رفیق و عشقوحال بود اینو گفت بهم.متاسفانه یه چیزایی رو درست میگه.حرفای مهران مدیری تو کتاب باز خیلی قشنگ بود.بحثهای روزانهمون خیلی چرت شده و حتی حرف زدن درمورد فوتبال هم تکراری شده برامون.این هفته دیالوگهام با محمدصادق از دیالوگهام با رضا و آریا و آرش و سحر و مبینا هم بیشتر بود.اون روز رضا سر کلاس بهم سلام داد و من حتی متوجه نشدم چون حواسم به حرفای دشتدار بود و اریا بهم گفت آقا بهت سلام داد.منم برگشتم از رضا عذرخواهی کردم و جوابشو دادم.البته قبلش سلام کرده بودیم بهم.این ماجرا باعث شد فکر کنم.فکر کنم به اینکه من چقدر با رضا درمورد سینما حرف میزدم،با آرش درمورد فوتبال و فرمولیک،با آریا چرند و پرند میگفتیم و می خندیدیم حالا کنار هر کسی که وایمیستم یا میشیم فقط سکوت میکنم و تا اونا چیزی نگن منم چیزی نمیگم.
دیشب شروع کردم خوندن ادامه کتاب دختری در قطار.حدود نود صفحهاش مونده بود.وقتی تمومش کردم خودم پشمام ریخت.خیلی وقت بود بالای ده بیست صفحه نمیتونستم بخونم.
خیلی دارم میرم سمت ادبیات روسیه.میدونی به نظرم ادبیات روسیه و روسها حرف برای گفتن دارن و قرار نیست همش جنایت و خیانت و عشقهای مسخره رو بخونی.فعلا مرگ ایوان ایلیچ رو خریدم و بعدش احتمالا مرشد و مارگاریتا.
خلاصه اینکه حق با داستایوفسکی بود درمورد غایت آدم در روابط اجتماعی.
از اول باید بهش اعتماد میکردم:)
هوا سرد است.شاید بادی نمیورزد و بارانی خیابانها را خیس نمیکند و برفی فرو نمیریزد اما هوا سرد است آن هم نوع بساش.نیازمان به شجریانیست که بخواند هوا بس ناجوانمردانه سرد است.نمیدانم پدر یا پسر کدام مناسبتر هستند برای اجرای این قطعه در سوز سرمای این زمستان شوم.با نوای پدر که بحرانهای اقتصادی،ی و اجتماعی،دوران ریاست محمود و باراک،گرانی و تحریم دهه نود و تهدید به جنگهای بوش پسر را پشت سر گذراندیم و خواندیم تفنگت را زمین بگذار و یا مستان سلامت میکنند رندان سلامت میکنند.با پسر هم که بحرانهویت،جوانی،عشقناکام و سایر چیزهای را مزه مزه کردیم و زمزمه کردیم که او میکشد قلاب را و ما کارهای نیستیم یا اینکه آهای خبردار فلان و بیسار.حالا خودمانیم،دیگر فرقی نمیکند نامجو آلبوم منتشر کند یا اشگواری و پالت ترک مشترک بخوانند یا کینگرام از آنسر دنیا پادکست راه بیاندازد،ما به امسال بیماریای مبتلا شده بودیم؛ما به غم مبتلا شده بودیم! نمیخواهم بشمارمشان چرا که نام این موجودات را هم آوردن به قول نامجو گفتنی یعنی کردیت دادن بهشان در صورتی که اینان پشم هم ندارند چه برسد به کردیت!
در میان خاطراتم گشتم که چیزکی پیدا کنم و دستی بهش بیاندازم و بگویم بیا این نشانه پیروزی و شادی ما ای روزگار جفاکار.اما هر چه گشتم چیزی جز اندک شادیهایی که با زور و بدبختی و یاری یکدیگر ساخته بودیم چیزی نیافتم. پیشبینیام این است که بخواهیم کمی تکان بخوریم و مجددا روی پای خود بایستیم تا تازه به زمان پیش از آبان نودوهشت برگردیم تا مهر نودونه زمان نیاز داریم.مهم نیست،این همهی سالها که در پستوی دلهایمان خود را جمع کردیم و در آغوش کشیدیم و در برابر جبر جغرافیا و زمانه و جبر خطی دست تسلیم بالا بردیم،ککی از نظامهای ی و امپریالیستی و جمهوریهای اسلامی و غیراسلامی گزید که در این شش ماه بگزد!خودمان هستیم تازه دوستانمان هم هستند البته آنهایی که هنوز اکسپت نشدند یا منتظر پاسشان نیستند که خداروشکر من از این دست رفقا فعلا ندارم!
اما متاسفم روزگار جان.همانطور که اخوان میگوید ما به هست آلودهایم و باید به هستن خود ادامه دهیم.متاسفانه باید طرحی نو درزنیم و با ساقی به لشگر غم بتازیم.متاسفم که به عرضت برسانم ای روزگار،ای رفیق، ما همچنان در برابر تو ایستادهایم!
نمیدانم سنترال پارک را میبینم یا نه،نمیدانم روزی جرئت رقصیدن را میابم یا نه،نمیدانم روزی پولیتزر را میبرم یا نه،نمیدانم روزی مقاله کیهانشناسی چاپ میکنم یا نه،نمیدانم روزی صدای خندهام پرده گوش جهان را پاره میکند یا نه،نمیدانم روزی از سفینه فضایی و در حال رفتن به سفر بدون بازگشت به مریخ برای شما دست تکان میدهم یا نه،حتی نمیدانم معدل این ترمم پانزده میشود یا نه،نمیدانم روزی فرصت این را میابم که تپانچه بر دهانم بگذارم و همینگویطور خودکشی کنم یا نه،نمیدانم بالاخره پروژهای با پایتون میزنم یا نه،نمیدانم.واقعا خیلی چیزها را نمیدانم اما میدانم که متأسفانه ما انسانیم و باید تن لشمان را بلند کرده و به زندگی ادامه دهیم.میدانم.میدانم این دنیا دیگر به درد نمی خورد و پر از جنگ و درد و مرگ و تحریم و کوفت و زهرمار است ولی تو مگر چیز بهتری سراغ داری؟!مگر میشود املت بهداشت بین دو تا کلاس صبح را فراموش کرد؟!مگر میشود خاموش شدن دانشکده به وقت غروب را از یاد برد؟!اصن کی جمع کنیم بریم لمیز؟!(دفعه آخر من نشد بیام یادم نرفته!)
اصن همه اینارو بیخیال حسن پاشو بریم کنار سبز دو کلوم حرف سازنده بزنیم یکم شکوه و گلایه و ناله سردهیم:)
(حواسم هست بقیه رو برمیداری میری کنار سبز.اونجا صاحب داره،بلیطیش کنم خوبه؟!)
شب است
در اسفند
نمیدانم چندماش
مثلا زمستان است
ولی اتاق به گرمای نوای پیانوی پیانیست اهل لهستان میماند
والدیسلاو اشپیلمن را میگویم
فیلمش را دیدهای؟
راستی آیا فیلم ما را نیز میسازند؟
عادیهای دورهگرد کافهرو املتخور
که داستایوفسکی میخوانند اما قهرمانشان رونالدینهو است
همانند قهرمانشان در بندند
همانند او شاعران
او شاعر فوتبال و آنها شاعر درون خود!
ما مست از الکل؟نه
ما مست از بودن
از زیستن
از خفتن
از موسیق.
تو به کدامین جهت میتازی ای پیرو ایدئالیسم؟
آلمان یا فرانسه،مسئله این است.
مارسل پروست کیست؟آیا مسئله تو این است ای سلبریتی پر سابقه حافظ هملت و شوپن؟
مهم نیست میگویم و میگذرم.
تا به کی؟
تا به فردا.
تا به کی تا به فردا؟
تا به فرداها.
ننستستتسغا
مهم نیست میگویم و میگذرم
Ohhhh,makes me wonder
چه چیزی مکیس یو واندر؟
آی وانا فلای
اور د سیز؟
نو،اور مایسلف
فور وات؟
تو بیکام هر.
وای یو وانت بی هر؟
بیکاز آی فیل فیریدام بای دیس وی!
یو آر نانسنس!
آیم جاست ادیکتد.
So tell me why you’ve chosen me
Don’t want your grip
Don’t want your greed
Don’t want it
I’ll tear me open, make you gone
No more can you hurt anyone
And the fear still shakes me
So hold me until it sleeps
It grips you, so hold me
It stains you, so hold me
It hates you, so hold me
It holds you, holds you, holds you
Until it sleeps
I don’t want it
هولد می.
هولد می هه.
یس پین دیس ایز می ولکام
آی هاو مای اون وپن
There's a silence surrounding me
I can't seem to think straight
I sit in the corner
And no one can bother me
(?I think I should speak now (why won't you talk to me
(I can't seem to speak now (you never talk to me
(?My words won't come out right (what are you thinking
(?I feel like I'm drowning (what are you feeling
(?I'm feeling weak now (why won't you talk to me
(But I can't show my weakness (you never talk to me
(?I sometimes wonder (what are you thinkin
(?Where do we go from here (what are you feeli
(به ترتیب از آهنگunti it sleepsاز گروه Metallica و آهنگkeep talking از گروهpink Floyd)
شب است و(با هم)در این باد همسفریم.
من زیاد به گذشته فکر میکنم،همینطور به آینده ولی همیشه شعار لیو این د مومنت رو سرمیدم.این فکر کردن به گذشته یا آینده باعث که از طرف بقیه به موندن در گذشته متهم بشم.زندگی در آینده رو معمولا برای خودم نگه میدارم.راهنمایی بودم.دوم راهنمایی.یه شب قبل خواب شروع کردم به تخیل کردن و بیشتر درمورد آینده.عجیب بود حسش برام،طوری که در طی روز لحظه شماری میکردم تا موقع خوابیدن بشه و روی تخت فی پر سروصدام دراز بکشم و تخیل کنم.من از هشت نه سالگی حتی یه دنیای خیالی برای خودم ساخته بودم که در روز رو با اونا سپری میکردم.الان اگه بخواید میتونم اسم اون آدما و شلغشون رو بگم براتون.از یجایی به بعد این دنیا و اون تخیلها دیگه همراهم نبودن.تبریک میگم باید با اجتماع ارتباط برقرار کنی،مثل خروج آئورلیانو نمیدونم چندم از اتاق سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و ورودش به دنیای بیرون.
-خدای خوب خواب تو کتابم
همیشه میخواستم پیامبر بشم.بچه که بودم رو میگم.یادمه تو ذهنم این بود که آدم اگر خوبی کنه و بدی و گناهی مرتکب نشه،ممکنه پیامبر بشه.دوست داشتم پیامبر بشم چون همیشه کارای خوب میکردن.تازه اگه از پیامبرا درمورد ماده تاریک هم بپرسی جواب میدن:)
-آندرس اینیستا
آقا ما عاشق اینیستا بودیم.مثل ما خوشگل نبود و ساده فوتبال بازی میکرد.یه پاس تو عمقایی میداد که نگو.مثل منم دریبلاش ساده بود و از حرکت خوشگلا نمیزد.یه زمانی دوست داشتم هافبک وسط بارسا بشم.ولی رفتم بسکتبالیست شدم:)
-ساده
زندگی به شکل عجیب و غریبانه سادهست.فقط باید بلد باشی کجا بیخیالش بشی و کجا سفتش بگیری.همیشه چیزای ساده برام جالب بودن و پیچیدهها نه.تو پیچیدگی یه دور شدن از خود حقیقیای نهفته.شاید به همین خاطره که از بچههای کامپلکس خوشم نمیاد.زیبایی در سادگیست!
این روزا دیگه نمیدونیم به کی فحش بدیم.نمیدونیم از چی ناامید بشیم به چی امیدوارم.ترس آدما رو به خود واقعیشون برمیگردونه.دتس می.بزدل و بیجربزهی غرغروی پیرمرد احساسی.یادش بخیر یه روزی میخواستیم شب رو آتیش بزنیم به فردا برسیم.پروازم بهخاطر نسپار،پرواز هم مردنیست.
این دو ماهه چندبار اومدم این وبلاگ رو پاک کنم.جنس پاک کردن اینجا با جنس پاک کردن توییتر و اینستا فرق داشت.
بهرام میگه:ولی جوری که هستی تو رو هیچکس ندید.
افسوس واسه تو ای.
خواستم مثل آسمان باشم
منجی شهر نیمهجان باشم
آشیان پرندگان باشم
با همین دست خالی و سردم
نعره برداشتم که ماه آمد
مرد جنگآور سپاه آمد
چهگوارای بیکلاه آمد
گرچه یک بیچراغ شبگردم
همچنان با زبان شعروغزل
همچنان مثل گنده لات محل
همچنان هندوانه زیر بغل
شور این قصه را درآوردم
با دهانی جریده از فریاد
یک طرف اجتماع ترسوها
یک دوستان و چاقوها
روبهرویم سپاه پرروها
باید از راه رفته برگردم!
راستی هندوانهها افتاد.
پ.ن:چقدر بد شدم یاس جالبه!
پ.ن۲:
میدونی تا آخر این بازی ادامه داره سر درد؟!
میدونی تا آخر این بازی ادامه داره رفتن؟!
سلام
امروز یه ویدیویی دیدم که احسان گودرزی پستش کرده بود.جالب بود برام.خود ویدیو نه،چیزی که با دیدنش بهش فکر کردم.از سه اسفند و شروع خونه نشینی تا الان یعنی چهار اسفند،سه تا کتاب خوندم(صد سال تنهایی،خداحافظ گاری کوپر،مرگ ایوان ایلیچ)و یکی دوتا کتاب نصفه خونده دارم که تمومشون میکنم،یک فصل کوانتوم،دو فصل کیهان،پیدا کردن دو سه تا مقاله تا از توشون برای پروژه درس نجوم ارائه دربیارم و در نهایت یوتیوبتراپی.
قصهای که الان میخوام بگم،قصه من در زمستان سال نودوهشت هستش.کاری به اتفاقاتی که افتاد ندارم،برام کارهایی که خودم کردم مهمه.نزدیک امتحانهای ترم بود،آخرای دی،فهمیدم دوست دارم دلیل شادی آدمای اطرافم باشم،براشون شادی بسازم،فرقی نمیکنه کی باشن،خانواده یا دوست یا پسرخاله هر کی.فهمیدم از اینکه بقیه آدما یا بقیه اتفاقا براشون شادی میسازه،باعث حسادت من میشه.حسادتم به کسی نبود،به این بود که چرا من کاری نکردم براشون.یه راههایی برای فرار از این حسادت غیرمنطقی هم پیدا کردم.اینجور چیزا درمان نمیشن فقط میتونی خفهشون کنی.
زمان امتحانات رسید.چرت مثل همیشه.من همیشه تایم امتحانات رد میدم و این دفعه هم همین شد.این ترم تقریبا بیشتر درسها رو با هم خوندیم و تقریبا همهمون خوب بودیم.(بجز یکی که الکمغ افتاد ) هواپیما،اعتراض،اخبار بد،دو دستگی،شهادت یا ترور و کلی چیزای دیگه سرازیر شد سمت ما.جمع شدن دردها.درد من نبودن به طور مستقیم ولی خب غیرمستقیم که اثر میزارن.
امتحانات تموم شد و چند روز بعدش،جمعه خونه حسن و بعدش راهآهن و زنجان.تا کریمیپور گفت کلود شانن،انگاری رمز گرفتگی دل من رو زده بود.عصبی بودم،هنوز هم نمیدونم چرا و چم بود.خیلی عصبی بود و غمگین.اولین بار بود که به معنی واقعی کلمه غمگین بود.اشک پشت چشم جمع،گلو ز بغض گرفته.
زنجان تموم شد و برگشتیم.
از شنبهاش ترم شروع میشد.نه صبح دانشکده بود.فرست تسک:تیک.
کلاس جامد شروع شد.سکند تسک:تیک.
آزمایشگاه تشکیل نشد و رفتم طبقه سه نشستم.ترد تسک:تیک.
ساعت شد هفت هفتونیم.فورت تسک:تیک.
برگشتم خونه شام خوردم و یکم کتاب خوندم.فیفت تسک:تیک.
شب زود خوابیدم.سیکست تسک:تیک.
و در نهایت یک هفته ادامه دادم و سونت تسک:تیک.
خوشحال نبودم.حداقل خودم اسمشو خوشحالی نمیزارم.من خیلی با موفقیتهایی که بقیه باهاشون جشن میگیرن حال نمیکردم.مثلا موقعی که راهنمایی نمونه دولتی قبول شدم که در اسکیل خانواده معتاد و خیز موفقیت محسوب میشد خیلی کار خاصی نکردم و بعد فهمیدن خبر نشستم بقیه فیفام رو بازی کردم.یا من هیچوقت توی اون بیرون رفتنهای بعد قهرمانی با بچهها شرکت نکردم ولی دوست داشتم وقتی با به عنوان سهمیه عضو تیم بزرگسالان دسته یک شدم یکی تبریک بگه بهم و شاد شده بودم.به نظرم موقعی که آدم آپگرید میشه باید خوشحال باشه نه حتی موقع آپدیت شدن!
برعکس ولی من از شکست خیلی ناراحت میشدم.بازی گروهی قهرمانی کشوری سال آخر جوانان که با اشتباه مربی و با یک اختلاف باختیم،بازی نیمه نهایی سال آخر نوجوانان که تا پنجاه ثانیه آخر بازی پنج تا بالا بودیم ولی چون علی ذوقی پوشش نداد تا پاشا مجبور بشه فول کنه که بعد اعتراض کنه و تکنیکال بگیره و پنج خطا بشه تا ما بازی برده رو تو پنجاه ثانیه از دست بدیم،یا اون موقع که پنالتیهای جواد تو بازی با تهران گل نشد تا با یک امتیاز اختلاف بهشون ببازیم،یا موقعی تو استخر هر چی پا میزدم جلو نمیرفتم،یا سر قبول نشدن تیزهوشان،مشروطی ترم دو،ترم تابستون خواجه نصیر و همه لحظات مزخرف دیگه زندگی.این لحظات کش میان،عین پنیر پیتزای پیتزا و مثل پنیر پیتزا هم به مو بندن،میتونی یه انگشت بهشون بزنی تا از بین برن یا همینجور مثل وقتی که اسلایس پیتزا رو میکشی و پنیرش کش میاد این لحظات و کش بدی و دنبال خودت بکشی.
دلم برای خیلی چیزها و آدمها تنگ شده ولی کنار سبز و مشرف به دانشکده یه چیز دیگهست.ترم دو رفتیم اونجا و تقریبا با حالهای مختلف در ترمهای مختلف اونجا نشستم و به بچهها نگاه کردم.قبل امتحان فیزیک ۲ ورودی خودمون که افتادم یا قبل امتحان فیزیک ۴.
اون شب استوری یکی از بچههای نودوهشت رو باز کردم.یه متنی نوشته بود.قشنگ بود،بهش دایرکت دادم و تشکر کردم ازش،اولین بار بود که اینکارو میکردم.
تو این مدت یوقتایی فکر میکردم مشکل از اجتماع و تو اجتماع بودنه،یوقتایی فکر میکردم که مشکل از شبکههای مجازیه،یوقتایی مشکل از دنیاست،یوقت از خودمم و.ولی مشکل هیچکدوم از اینا نبود،مشکل کرکتر(با لحن شانت خوانده شود)یا همون کاراکتر بود.فکر کنم تو طبقهبندی ادبیاتی ما سه مرحله داریم.تیپ،کاراکتر و شخصیت!از تیپ خیلیها گذر میکنن ولی شاید به کاراکتر نرسن،از اونایی که میرسن یه تعدادی تو همون کاراکتر میمونن و یه عده میرن تا به شخصیت برسن،از این آدما یه تعدای هم به شخصیت میرسن و یه تعدادی برمیگردن به همون کاراکتر!
از تیپ گذشتم،تا دو سال دیگه شاید برسم به کاراکتر و اگه رسیدم بهش تا آخر عمر باید تلاش کنم تا برسم به شخصیت:)
ویش می لاک!
پ.ن:خیلی چیزای ریز دیگه هم بود.ریزهکاریهایی که ادم دوست داره درموردشون حرف بزنه ولی باید چالش کنه!
درباره این سایت